خواجه ابوالحسن تربتی ملقب به رکن السلطنه
خواجه ابوالحسن تربتی ملقب به رکن السلطنه1011_943ش
خواجه ابوالحسن تربتی ملقب به رکن السلطنه(متولد943شمسی/ 972ه.ق در تربت حیدریه)،در زمان اکبر شاه (حکومت 963ـ 1011ق) از ایران به هند رفت و به ریاست دیوان دکن تعیین شد(دیوان صائب تبریزی، ،1392 ص25 ) در سال 991شمسی/ 1021 ه.ق جهانگیر در عهد خویش خواجه را وزیر اعظم (شاهزاده دانیال، متوفی 1021 ق) خود گردانید.(ظاهراً منصب بخشی و بخشی گری یکی از درجات عمدة درباری لشکری و درجه بالاتر آن میربخشی در عصر گورکانیان هند) در سال 993شمسی/ 1023 ه.ق با شغل وزارت حکومت کابل را به او تفویض کرد، لیکن چون (خواجه ابوالحسن) با داشتن شغل وزارت نمی توانست از پایتخت خارج شود، لذا پسر ظفر خان قادم مقام پدر شده و حکم رانی کابل به عهده ی او قرار گرفت.(همان، 26)
پس از درگذشت اعتمادالدوله (غیاث الدین محمد تهرانی)، به تفویض دیوانی کل و منصب پنج هزاری (فرماندهی 5000 سوار) دست یافت و در سال 1333ق حکومت کابل بر مناصب او افزوده شد. خواجه ابوالحسن در سال 1011شمسی/ 1042ه.ق درگذشت و فرزندش، ظفرخان حاکم کشمیر شد.(ابریشمی 1394)
صائب از خاندان شریف و پدرش از بازرگانان معروف بود، والدت اش در تبریز لیکن نشو و نما در ئ تعلیم و تربیت وی در اصفهان شده است. شهرت و آوازه ی بخشندگی های هندوستان در تمام ایران پر شده بود. صائب و هم در دلش هوای هند پیذا شده بود صائب به وسیله ی تجارت و بازرگانی و به دهلی آمد و به دربار شاه جهان خود را رسانید. و به مناسب و و القابی مفتخر گردید. با ظفر خان-فرزند خواجه ابوالحسن تربتی-اتفاق ملاقات افتادو به قدری روابط و تعلقات آن ها با هم زیاد شد(دیوان صائب تبریزی،1392،ص 25)
قصیده ی صائب تبریزی در مدح نواب خواجه ابوالحسن تربتی پدر ظفرخان
اقبالمند آن که به تأیید کردگار
در زیر پا نظر کند از اوج اعتبار
تعمیر آب و گل نکند چون فروتنان
بر گرد خود ز لشکر دلها کشد حصار
آب را به حرف خواهش اگر آشنا کند
غیر از رضای خلق نخواهد ز کردگار
شهباز دلربای سخاوت به روی دست
در پهن دشت سینه مردم کند شکار
کارش بود ضعیف نوازی چو کهربا
بر خرمن کسی نشود ابر شعله بار
سعیش همیشه صرف شود در رضای خلق
جز کار حق شتاب نورزد به هیچ کار
بال همای معدلتش سایه افکند
نگذارد آفتاب کند رنگ گل افگار
در بزم چون نسیم سبکروح سر کند
در رزم همچو کوه بود پایش استوار
نگذارد اقویا به ضعیفان ستم کنند
بندد زبان شعله گستاخ را به خار
چون نخل پرشکوفه خورد سنگ اگر به فرق
با جبهه گشاده چو گل زر کند نثار
هر روز از غریب نوازی روان کند
چندین غریب کامروا را به هر
دیار کشتی شکسته ای اگر افتد به بخت او
چندین سفینه گوهر رحمت کند نثار
چون گل دهد به خنده رنگین جواب، اگر
بر دل چو غنچه نیش خورد از زبان خار
قفل گرفتگی نبود بر جبین او
چون صبح خنده روی برآید به روز بار
از باده غرور نگردد سیاه مست
تا شیشه نشکند به سرش خشکی مار
صد لعل آتشین اگر افتد به دست او
در یک نفس به باد دهد چون زر شرار
غافل ز یاد حق نشود از هجوم خلق
باشد میان بحر و زند سیر بر کنار
سرچشمه خضر بود از خلق تر زبان
سد سکندری بود از عهد استوار
دنیا نیایدش به نظر باشکوه دین
سجاده مسندش بود و سبحه دستیار
یکسان به خاص و عام بتابد چو آفتاب
بر خاره سنگ الله فشاند چو نوبهار
صائب بگو صریح که این گل ز باغ کیست
پیچیده چند حرف توان گفت غنچه وار؟
در گلشنی که این همه گل جوش کرده است
مصداق این صفات که باشد به روزگار؟
نواب خواجه بوالحسن آن بحر بی کنار
آن رحمت مجسم و آن معنی وقار
با نیک و بد چو آینه صاف است باطنش
ننشسته است بر دل موری ازو غبار
در طبعش انقالب نباشد به هیچ باب
چون آب گوهرست ستاده به یک قرار
باشد نظام ملک به رای متین او
بی او نظام پا ننهد در میان کار
در چشم همتش نبود قدر سیم را
آید به چشم شعله کجا خرده شرار؟
حیران طاق ابروی محراب طاعت است
روی توجهش نبود سوی هیچ کار
یک نقطه دروغ نرانده است بر ورق
در دودمان خامه او نیست خال عار
بی باد پا نماند کس از باد دستیش
شد تا گل پیاده به طرف چمن سوار
دلهای مضطرب شده را اوست چاره جوی
سیماب را به دست نوازش دهد قرار
روی دلش بود به خدا هر کجا که هست
معمار رو به قبله بنا کرده این دیار
قدر سخن شناس خدیو از روی لطف
گوشی به داستان من دلشکسته دار
شش سال بیش رفت که از اصفهان به هند
افتاده است توسن عزم مرا گذار
در سایه حمایت سرو ریاض تو
آسوده بوده ام ز ستم های روزگار
محسود روزگار، ظفرخان که همچو او
دریادلی نشان ندهد چشم روزگار
گویا دعای خیر پدر در پی تو بود
کایزد ترا چنین پسری داد کامگار
هفتاد ساله والد پیری است بنده را
کز تربیت بود به منش حق بی شمار
آورده است جذبه گستاخ شوق من
از اصفهان به اگره والهورش اشکبار
زان پیشتر کز اگره به معموره دکن
آید عنان گسسته تر از سیل نوبهار
این راه دور را ز سر شوق طی کند
با قامت خمیده و با پیکر نزار
دارم امید رخصتی از آستان تو
ای آستانت کعبه امید روزگار
مقصود چون ز آمدنش بردن من است
لب را به حرف رخصت من کن گهر نثار
با جبهه ای گشاده تر از آفتاب صبح
دست دعا به بدرقه راه من برآر